از وقتی که آن غبار خاکستری ناشی از دوست داشتنت از قلب و ذهنم رخت برکنده , زندگی و اتفاقاتش هم رنگیتر و چالشی تر شده اند . گاهی به این می اندیشم آنهمه دوست داشتن و نفرتی که در مقابلش بود چه شد؟؟ منکر روزهایی که دیوانه وار دوستت داشتم یا حتی روزهایی که مالیخولیایی وارانه ازت بیزار بودم ,نیستم. ولی باور کن , باور نمیکردم روزی برسد که این چنین یک بی همه چیز ساکن باشی در گذشته ام. و حتی باورم نمیشد که از نبودنت راضی باشم و حتی.
شاد زیستن را فراموش کرده ام.مثل اولین باری که قلبم با تند وکند تپیدنش عارض شدن عشق و علاقه ای را گوشزد میکرد. حتی اعتماد کردن به آدمها ,به حرفها وقولهایشان ,حتی اعتماد به جریان زندگی را نیز فراموش کرده ام. در بی وزن ترین حالت ممکن زیستن هستم.حتی این اشرف مخلوقات بودن هم این روزها تمسخر و استهزایی بیش نیست. حتی ان خنده ها و قهقه های به ظاهر از ته دل نیز در جایگاه خود اشفتگی و خراشیدگی روح و جسم را گویا میکند خودم میدانم همه ی این غمها و اشفتگی ها و بی
درباره این سایت